به گزارش خبرگزاری «حوزه»، انتشار خاطرات تبلیغی و طلبگی طلاب و روحانیون، یکی از برنامه های این خبرگزاری است. آنچه در ذیل می خوانید خاطره تبلیغی حجت الاسلام سید اسماعیل سادات پور از طلاب حوزه علمیه قم در یک سفر تبلیغی است .
وی در خاطره خود آورده است: از سال ۱۳۷۶ و در سن 14 سالگی وارد حوزه علمیه خاتم الانبیاء بابل شدم و در سن 30 سالگی توفیق تلبس به لباس مقدس روحانیت را داشتم.
تلبس، لحظه ای شیرین و به یادماندنی برای طلاب به شمار می رود و همانند لحظات و روزهای ورود به حوزه، با خاطرات فراموش ناشدنی آمیخته است .
از آن روزهایی که به گفته قدیمی ها "عاشقی پیداست از زاری دل"؛ تصمیم گرفتم لباس مقدس روحانیت را بپوشم؛ فکری در ذهنم جرقه زد که مناسب است این لحظه برای مردم شهرم نیز تداعی شود و لحظه ویژه فرهنگی و تبلیغی برای آنان نیز رقم بخورد؛ چراکه به یقین، جمعیت بسیار کمی از آنها، لحظه تعمم طلبه ای را از نزدیک مشاهده کرده بودند.
این موضوع باعث شد تا به این نتیجه برسم که در فرصتی مناسب این فرهنگسازی را برای مردم شهرم انجام دهم که با توفیقات الهی این مهم در مراسم جشن عید غدیر در مسجد جامع امیرکلای استان مازندران که کودکی و نوجوانی خود را در آن گذرانده بودم، انجام شد.
مراسم جشن عید غدیر و تلبس بنده، با حضور 2 هزار و 500 نفر از مردم شهر و با حضور مسئولان، بسیاری از روحانیون شهر، خانواده و بستگان انجام شد که در آن مراسم به دست حجت الاسلام والمسلمین حسن روحانی، امام جمعه شهرستان بابل ملبس به لباس مقدس روحانیت گشته و شاهد حیرت و اشتیاق مردم به خصوص نوجوانان و جوانان، در ثبت این لحظه در ذهن کنجکاوشان بودم.
* فیشی که غذای لذیذ بز شد
برای تبلیغ به یکی از روستاهای دورافتاده شهرستان بشاگرد استان هرمزگان رفته بودم. با موتور یکی از اهالی به محل تبلیغ خود رفتم و بعدازظهر به آنجا رسیدم. خانه های آنجا از کپر ساخته شده بودند. کپر، خانه ای صحرایی است که از تنه و شاخ و برگ نخل ساخته می شود. خلاصه، از آنجایی که تقریبا یک روز در راه بودم تا از قم خود را به آنجا برسانم، بسیار خسته بودم.
وارد کپر شدم و پس از جابجایی وسائل، فیش های "یادداشت" تبلیغی خود را باز کردم تا نگاهی به آن بیاندازم و خود را برای سخنرانی آن شب آماده کنم که از فرط خستگی خوابیدم.
هنوز خوابم سنگین نشده بود که متوجه شدم کسی وارد کپر شده؛ اما نخواستم آن لحظه های شیرین خواب را برای کنجکاوی به شناختن آن فرد هدر دهم و چشمانم را باز کنم؛ اما از صدای راه رفتن مداوم او متوجه شدم که قصد خروج از کپر را ندارد؛ برای همین با سختی طاقت فرسایی چشمان خسته خود را باز کردم که دهانم از تعجب بند آمد.
روبه رویم «بزی» را دیدم که فیش تبلیغی نگون بختم که مشغول مطالعه آن بودم را به دهان گرفته و به دنبال درب خروجی کپر می گردد تا فرار کند.
در یک لحظه خود را همانند دونده های پرش سه گام به درب حصیرگونه کپر رساندم تا حاصل زحمات من با دندان های مبارک جناب بز بر باد نرود.
با صداهای مضحکی بز را وسط گپر گیر انداختم و تلاش بسیاری انجام دادم تا فیش را بیاندازد؛ اما انگار آن حیوان نفهم پی به مقصود من و اهمیت غذای لذیذ کاغذی اش برده بود و دم به تله نمی داد؛ اما بالاخره موفق شدم او را وادار کنم که با صدای رسا بگوید: «بععععع»
بع گفتن بز همان و به مانند افتادن پنیر از منقار کلاغی بر روی درخت، افتادن کاغذ بر کف کپر همان؛
لحظه را مناسب دیدم و سریع تا قبل از این که فکر شیطانی دوباره ای به مغزش خطور کند و فیش نگون بختم را دوباره بر دهان بگیرد، فیش را به سرعت برداشتم و «بز» هم از فرصت استفاده کرد و از کپر گریخت.
نفس راحتی کشیدم و نگاه دقیقی به فیش انداختم؛ اما با کمال تأسف مشاهده کردم که جناب بز، نصفی از علمم را بلعیده بود.